دفـــتــر زنــدگـی مـن



خدایا ظهور آقا امام زمان(عج) رو نزدیک بفرما

خدایا به تمام بیماران دنیا سلامتی عنایت فرما♥️

خدایا دل همه مارو به نور هدایت و حقیقت روشن گردان

خدایا سایه پدر و مادر رو بر روی سرما محفوظ نگهدار و همینطور خانواده مارو در پناه خودت حفظ کن♥️

خدایا پای  آرزو های ما امضای خوشگلت رو بنویس 

خدایا مارو نسبت رسیدن به هدف و رویاهامون ثابت قدم و استوار نگهدار♥️

خدایا اگه هدفی، راهی، آرزویی، برای ما مضره، مارو از اون در امان نگهدار و حداقل مقدور کارو به زیانش اگاه کن.

خدایا اگه خواسته ای بضرر ما بود رو با آرزو و هدف خوب جایگزین کن♥️

خدای مهربون مارو از سایه رحمتت نا امید نکن.

خدایا آرامش و نیکی کردن، رفع کینه و مهربانی و خوش اخلاقی رو به ما عطا کن♥️

خدایا مارو به تمام گناهانی که کردیم و غفلت شده آگاه کن

خدایا فرصت جبران خطارو به ما عطا فرما♥️

خدایا اهل بیت و حضرت زهرا(س) رو از ما راضی و خشنود قرار بده

خدایا مارو در صدد رفع دینمون به تمام کسانی که برای ما زحمت کشیدند قرار بده♥️

و خدایا

این آخری برای شما اگه ذکر نکردم♥️

شبتون قشنگ و پُر از خوبی و برکت♥️


روز چهارم:

"تصور کنید که شخصیت اصلی تان به تندیس تبدیل شده است.افکارش را توصیف کنید."

با هراس خیره به او بودم. او هماطنور مات به من نگاه میکرد. البته چه کسی میداند که به کجا نگاه میکرد؟! شاید قلبش از حرکت ایستاده بود و اصلا نگاه نمیکرد. نمیتوانستم تقصیر را بر گردن او تنها بیاندازم. خراب کاری جفتمان بود! امان از وقتی که وسوسه دست زدن به محلول های سِحر عمو تام  به سراغمان آمد! کسی نیست بگوید آخر بچه های بی عقل مگر محلولِ نامرئی شدن اختراع شده؟ حتی اگر هم اختراع شده باشد به مرحله آزمایش انسانی نرسیده. و متاسفانه ما همان مرحله انسانی را انجام دادیم و این شد که به جای نامرئی شدن  "جانی" به مجسمه طلایی تبدیل شد! میدانید، او از اول مرا تشویق به این کار کرد، آن شخصیت کنجکاو درونش مثل کرم وُل میخورد نمیتوانست بنشیند. باید حتما در هر چیز سَرَکی می کشید و به اصطلاح خودش اختراع یا کشفی میکرد! البته از ویژگی جسارتش نمیشود گذشت. اگر خودش بی پروا داوطلب برای آزمایش محلول خودساختمان نمیشد منکه عمرا حتی قطره ای از آنرا مینوشیدم. نمیدانم به چه فکر میکرد. جلو رفتم دستم را برروی قلبش گذاشتم. تند تند میکوبید به دیواره قفسه سینه اش! فکر میکنم از ترس و اضطراب بود. میدانستم به چه فکر میکند: دعوای عمو تام! و یا برنگشتن به حالت اولیه اش. به خنده ای مسخره گفتم: من میروم باش تا عمو بیاید . احساس کردم چشمان سنگ شده اش، از حدقه زد بیرون. التماس را میدیدم که به وضوح از چشمانش میبارید. قلبم فشرده شد. او تازه با دیانا قرار ازدواج گذاشته بود. آه اگر بدانید که چه نامه های سوکی برایش مینوشت. بی اختیار نام دیانارا آوردم. قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. رد اشک را گرفتم همانطور که سقوط میکرد سنگ آب میشد. میدانستم دیانارا دوست دارد. برای همین فکری کردم اگر اورا به گریه میانداختم کارمان حل میشد. شروع کردم استان سرهم میبافتم. از اینکه دیانا قرار است با تام ازدواج کند و از روستا به شهر نقل مکان کند!، پرش مژه هایش از غم، افکار تلخی که به سرش هجوم می آمد را حس میکردم. آنقدر گفتم که سنگ آب شد. داشت زار زار گریه میکرد. بلند از سر خوشحالی داد زدم دروغ بود! همه اش دروغ بود.

پی نوشت:خیلی طولانی شد


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای فایل های علمی یک فنجان چای گرم تفریح و سرگرمی گروه طراحی تجهیزات صنعتی SOLID اجاره و رهن آپارتمان معارف قرآن ایزی تراول شهیدان مراغه موش با پاهای سگ با بال های خرمگس محصولات اپل تکسنولی